خوسارِ مُن

دل نوشته و گاه نوشته ...

خوسارِ مُن

دل نوشته و گاه نوشته ...

خوسارِ مُن

«به نام یزدان پاک»

خوشا خوسار و وصف بی مثالژ...

سلام!

به وبلاگ شخصی من خوش اومدید :)

اینجا محلیه که هم گاهی اوقات میام و دلنوشته هام رو می نویسم و هم محلیه برای عبور و مرور بچه های بلاگستان خوانسار!!

هیچ نوع تفکر افراطی در این بلاگ جایی نخواهد داشت.

جهت مشاهده بدون عیب و نقص وبلاگ، از مرورگر «گوگل کروم» استفاده کنید.

کلیه IPهای ورودی به سایت ثبت می شند و در ضمن، می تونید از طریق سربرگ «درباره من» در بالای صفحه بیشتر با من آشنا بشید :)

برای من افتخاره که جزو کاربران «بیان» هستم و وبلاگم بر روی سرورهای قدرتمند این شرکت ایجاد شده.

جهت عضویت در خبرنامه، واژه ozv را به 5000248202 ارسال کنید.

نوحه ای که در حال گوش کردن به آن هستید کاری است از «حاج محمود کریمی» و «ببار ای بارون» نام دارد.

این وبلاگ در ستاد ساماندهی پایگاه های اینترنتی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است.

امیدوارم لحظات خوشی رو سپری کنید

پیوندها

مدت ها بود که به فکر آپ کردن وبلاگ بودم اما مشغله اجازه نمیداد، از طرفی با وجود این همه نرم افزارهای اجتماعی بعید می دونم دیگه کسی دنبال مطالعه وبلاگ باشه!! (هرچند که خودم هستم و به تمام وبلاگ ها سر می زنم ولی چیز خاصی نمی بینم ازشون!!)


دوست نداشتم بعد از سه ماه که میخام وبلاگم رو آپ کنم بازم بنالم ولی متأسفانه شرایط مجبور به این کارم می کنه.

متأسفانه در چند ماه اخیر شاهد رشد بی رویه سرقت از منازل در شهر زیبامون خوانسار هستیم. شهری که تا چند وقت پیش نیاز نبود اصلاً در خونه و ماشینت رو قفل کنی و مطمئن بودی هرچی که نداره امنیت خیلی بالایی داره.


اما الان چی؟ کار به جایی رسیده که هرشب دو منزل در خوانسار مورد سرقت می گیره و این ماجرا هرشب هرشب اتفاق میفته و آب هم از آب تکون نمی خوره.


برای من سئواله که پلیس خوانسار بجز برخورد شدید و قاطعانه با دختری مسافر که در حال روزه خواری بوده و آسیب زدن به وی ، کار دیگری هم بلده یا نه؟ آیا پلیس خوانسار توانایی دستگیری سارقینی که چندین ماهه هرشب منازل رو مورد سرقت قرار میدند رو نداره؟

آیا کار پلیس فقط ایستادن در فلکه مرکزی شهر و لم دادن درون ماشین هست؟ آیا کار پلیس فقط برخورد جدی و شدید با رانندگانی هست که از چراغ زنون استفاده می کنند؟ آیا کار و وظیفه پلیس فقط برخورد جدی با دختر و پسری هست که در حال قدم زدن یا صحبت کردن درون ماشین هستند؟ آیا وظیفه و کار پلیس برخورد به شدت بد و غیرمحترمانه با مردم عادی هست؟ آیا وظیفه پلیس 110 (و نه راهنمایی و رانندگی) فقط و فقط دخالت در امور ترافیکی شهر هست؟


پس دستگیری سارقینی که ماه هاست تلاش و زحمات چندین ساله ی خانواده های خوانساری رو برباد میدند چی؟ اون جزو وظایفشون نیست؟ روزه خواری یک دختر مهمتر هست یا سرقت از منازل و ناامنی؟ رابطه ی یک دختر و پسر مهمتر هست یا سرقت در روز روشن از منازل؟ چراغ زنون مهمتر هست یا دزدی با خیال راحت در ساعات اولیه شب؟


نمی دونم این ماجرا تا کی قراره ادامه پیدا کنه، اما برای شخصی مثل من که بیشتر ساعات روز رو با مردم مختلف و اقشار مختلف شهر میگذرونم ، فقط دو تا برداشت از حرف های مردم میشه کرد:

1- بی لیاقتی و ناتوانایی نیروی پلیس در برقراری امنیت شهر خوانسار (که تاکنون جزو امن ترین شهرهای ایران بوده)

2- شایعه و استغفرالله تهمت زدن به مأمورین پلیس مبنی بر .... (لا اله الا الله)


در این روز جمعه، آرزوی تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان (عج) رو دارم، به امید روزی که دنیای پس از ظهور اون حضرت رو ببینیم و شاهد برقرار عدل و داد واقعی در سراسر جهان باشیم. اللهم عجل لولیک الفرج








پ.ن: تصاویری که مشاهده می کنید مربوط به سرقت دیشب از یکی از منازل خوانسار هست. عکس ها از: قوام مدنی


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۳۸
عباس جنابی
هر صبح جمعه به شوق دیدارت چشم می گشاییم و امید به ظهورت داریم ...

هر غروب غم انگیز جمعه ، دعای سمات می خوانیم به امید اینکه زودتر بیایی و زمین را پر از عدل و داد کنی...

مولای من، می گویند هنگام ظهورت بساط ظلم و جور پرچیده شده و آسمان و زمین نعمت خود را بر سر آدمیان می ریزند ...

پس زودتر بیا ...

مولای من، چشم انتظار ظهورت هستیم برای برپایی حکومت رسول الله(ص)  و برقراری عدالت علی(ع) ...

مولای من، همه چشم به راهت هستیم... کاش امسال ، آخرین نیمه شعبان انتظار باشد ...

آقای خوبی ها، تولدت مبارک




مولای متقیان، امیر المومنین(ع) می فرمایند: «بدترین وطن ها، وطنی است که ساکنانش در آن ایمن نباشند.»«غررالحکم، ح ۵۷۱۲»
همچنین امام صادق (ع) می فرمایند: «سه چیز است که مردم به آنها نیاز دارند: امنیّت، عدالت و رفاه»«تحف العقول، ص ۳۲۰»

تلوزیون رو که روشن می کنم، خبر از انفجارهای تروریستی و جنگ در پاکستان، افغانستان، عراق، سوریه، یمن و ... رو می بینم. حیوانات انسان نمایی که به طور وحشیانه انسان های بی گناه رو به قتل می رسونند. یک لحظه خودم رو میذارم جای مردم اون کشورها:

میخای بری خرید کنی هر لحظه امکان داره توی بازار بری هوا...
میخای بری مسافرت نمی تونی ...
میخای با دوستات یا خانواده بری تفریح کنی نمی تونی ...
میخای بری سرکار نمی تونی...یعنی کاری نیست که بری سرش ...
میخای بری مدرسه و دانشگاه نمی تونی...

همیشه یه ترس لعنتی همراهته. هم ترس از مرگ خودت هم ترس از دست دادن اعضای خانوادت

از فکر و خیال میام بیرون، به خودم فکر می کنم، هرکجای ایران که بخوام می تونم برم مسافرت، هیچ کجا اثری از جنگ نیست هیچ کجا خطری از کشته شدن نیست. میخام برم شمال صفاسیتی میرم، میخام برم مشهد زیارت امام رضا با خیال راحت میرم، میخام برم جنوب کنار سواحل خلیج تا ابد پارس با خیال راحت میرم، میخام برم بانه تلوزیون LED بیارم میرم!!!!دانشگاه، کار، گردش با خانواده و دوستان و ...

همه ی این کارها رو با آرامش و خیال راحت انجام میدم و امنیت رو با بند بند وجودم حس می کنم. خداروشکر می کنم بابت این نعمت بزرگ و به فکر فرو میرم... این امنیت کامل من در کنار تلاش دستگاه های نظامی و انتظامی، بار سنگینی بر دوش یک دسته از انسان هاست، و اونا کسانی نیستند جز سربازان گمنام امام زمان (عج) در وزارت اطلاعات.

 آدمایی که ما خیلی وقتا اصلا نمی دونیم کی هستند یا کجا هستند. نه چهره شون رو می بینیم، نه میشناسیمشون و نه حتی از شهید شدنشون مطلع میشیم. آدمایی که یک هدف بسیار بزرگ دارند و اون امنیت یک کشوره. آدمایی که ادعایی ندارند؛ جونشون رو گذاشتند کف دستشون و شبانه روز به فکر امنیت این مردم هستند.

پیامبر اسلام(ص) فرمودند:«دو نعمت تندرستی و امنیت است که قدرشان شناخته نمی شود.» ( روضه الواعظین، ج ۲، ص ۴۷۲)

به راستی که قدر امنیت رو نمی دونیم...





پ.ن1:هفته ی سربازان گمنام امام زمان(عج)، بر جهادگران عرصه امنیت مبارک باد. در پناه امام زمان باشید...
پ.ن2: عیدتون مبارک.کم کم داره بوی ماه رمضون میادا!!!
پ.ن3:عاشق دعای سمات با صدای موسوی قهار هستم.من رو به یاد دوران کودکی و غروبهای جمعه و پدربزرگ خدابیامرزم میندازه. میتونید از اینجا دانلود کنید.
پ.ن4:این آهنگ علیرضا افتخاری در مورد مولا رو خیلی دوست دارم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۲
عباس جنابی
مجید بعداز 32 سال به خانه برگشت...

اما مادرش نبود تا شاهد بازگشتش باشد ...

مادری که 28 سال چشم انتظار بازگشت فرزندش بود ...

مادری از جنس آب و آئینه ؛ که مهربانی و عشق در نگاه ، کردار و گفتارش موج می زد ...

مجید عزیز، بازگشتت به زادگاهت مبارک ...
















پ.ن1: پیکر مطهر شهید مجید (محمدصادق) جنابی روز پنجشنبه 24 اردی بهشت همزمان با سالروز شهادت امام موسی کاظم(ع) بر دوش همشهریانش تشییع و در گلستان شهدای خوانسار به خاک سپرده شد.تصاویری که مشاهده کردید مربوط به این مراسم می باشد.

پ.ن2: یکی از زیباترین و تأثیرگذار ترین آهنگ هایی که در مورد شهدای جاوید الاثر خونده شده، این آهنگ هست.

یه پلاک ، که بیرون زده از دل خاک
روی اون ، اسمیه از یه جوون
یه پلاک ، از دل خاک
یه پوتین ، فقط مونده از یه جوون که خوابید روی مین
استخون ، یه کلاه با یه عکس وصیت نامه ی غرق خون
یه جوون ، که پدر شد و پر زد و دخترکش رو ندید
دختری ، که پدر رو ندید و آغوش پدر نچشید
یه پدر ، بیست و چند ساله و چند ماهه چشماشو دوخته به در
مادری ، منتظر واسه دیدن قامت و روی پسر
یه پلاک ، از دل خاک…

عشق یعنی یه پلاک ، که زده بیرون از دل خاک
عشق یعنی یه شهید ، با لبای تشنه سینه چاک
عشق یعنی یه جوون ، یه جوونه بی نام و نشون
عشق یعنی یه نماز ، با وضو گرفتن توی خون
عشق یعنی انتظار، تو دل یه مادر بیقرار
چشم تر مونده به راه ، واسه نشون یه مزار
عشق یعنی یه پدر ، که شبها بیداره تا سحر
عشق یعنی یه خبر ، خبر یه مفقود الاثر
یه پلاک ، که بیرون زده از دل خاک
روی اون ، اسمیه از یه جوون
یه پلاک ، از دل خاک

یه پلاک،که بیرون زده از دل خاک،روی اون،اسمیه از یه جوون…

یه پلاک از دل خاک…

یه پوتین،فقط مونده از یه جوون که خوابید روی مین…

استخون،یه کلاه با یه عکس، وصیت نامه ی غرق خون…

یه جوون،که پدر شد و پر زد و دخترکش رو ندید،دختری که پدر رو ندید و آغوش پدر نچشید…

یه پدر،بیست و چند سال و چند ماهه چشماشو دوخته به در،مادری منتظر واسه دیدن قامت و روی پسر

یه پلاک از دل خاک…

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۲۷
عباس جنابی

سال 85 بود که برای اولین بار با صدای جیییررررررر جیییررررر مودم کامپیوترم به اینترنت وصل شدم!!دلیلشم تهیه یه تحقیق برای درس دینی مدرسه بود!! یکی از دوستانم بهم گفتم بود برو توی سایت google.com توی کادرش بزن موضوعتو تا بیاره برات!! این اولین تجربه من در کار با اینترنت بود و اولین سایتی که باز کردم google بود. وقتی فهمیدم گوگل یک موتور جستجوگر هست کلمه ی «خوانسار» رو توش سرچ کردم!


اولین وبلاگی که درباره خوانسار دیدم، وبلاگ «خوانسار» بود که نویسنده ی اون علی محراب بیگی بود. علی محراب بیگی رو به واسطه نسبت فامیلی دیده بودم و میشناختم اما دیدنش توی فضای مجازی جالب بود برام!!

دومین وبلاگی که با جستجوی نام خوانسار دیدم، وبلاگ استاد بزرگوارم خسروخان دهاقین بود. ایشون رو هم از قبل و به واسطه کانون شهید بهشتی میشناختم.

سومین وبلاگ، وبلاگ «خوانسار مجازی» به نویسندگی دوست خوبم میثم آخوندی بود که به نظرم یه مجموعه کامل بود حیف که به تاریخ پیوست!!


به همین طریق یکی یکی با بلاگرهای خوانساری و وبلاگ هاشون آشنا شدم و خودم برای اولین بار در تابستان87 یک وبلاگ در سیستم بلاگفا ساختم که حذفش کردم اما هنوز توی پیوندهای وبلاگ حمید امینی عزیز هست!!


زمستان سال 89 بود که پس از مشاهده ی مکرر قبض های سر به فلک کشیده ی تلفن!!! اقدام به خرید سرویس اینترنت پرسرعت از شرکت رایان تصویر کردم. که حرکت آقایان شوشتری در امر اوردن اینترنت پرسرعت واقعا ستودنی بود و به نظرم باید ازشون به عنوان پدران اینترنت پرسرعت خوانسار یاد بشه!!!از همون وقت تا الان مشتری پر و پا قرص آسیاتک هستم و بعضی اوقات که یاد دایال آپ میفتم به خودم میگم واقعا چجوری زندگی می کردیم ما؟؟؟!!!!


به مرور زمان وبلاگ های مختلفی رو در سیستم های مختلف تجربه کردم تا به وسیله مهدی حاجی زکی با بیان آشنا شدم.

بیان اما برای من با همه فرق داشت!! خیلی دوست داشتنی هست :) علاقه ای که به بیان دارم رو به هیچکدوم از سیستم های دیگه نداشتم.

بگذریم!!


فضای مجازی باعث شد با افراد بسیار زیادی در خارج از فضای مجازی آشنا بشم و خیلی از دوستی ها و رفاقت هام رو مدیون همین فضای مجازی هستم. تجربیات بسیار زیادی کسب کردم خصوصاً در این حدود 7 سالی که خوسارِ مُن رو می نویسم.

خوسارِ مُن رو دوست دارم و بهش وابسته هستم!!دوستانی هم دارم که به واسطه دنیای مجازی باهاشون آشنا شدم و بهشون علاقه زیادی دارم، مثل کمش که چندین ساله نوشته هاش رو می خونم اما نمیدونم کیه!! مثل مهدی حاجی زکی که برای من مثل برادر بزرگتره. مثل کامران میرمحمدی که واقعا دوستش دارم و به کلمه کلمه حرفایی که میزنه با دقت گوش می کنم و هرجا با اون ماشین خوشرنگش می بینمش دلم قنج میره!!! مثل محمد جدیدی که نوشته هاش خاصن و سرشار از انرژی ، مثل شهرام دادگستر که آهسته و پیوسته می نویسه و حتی یه دونه پست آبدوخیاری نداره وبلاگش!! مثل علیرضا صاحبی که با خوندن مطالب وبلاگش با خصوصیات اخلاقی و طرز تفکرش آشنا میشی و مثل خیلیای دیگه از دوستان وبلاگنویسم که تعدادشون کم نیست.


دنیای مجازی ، حدود 8 ساله که پا به پای زندگی حقیقی من باهام اومده و روزهای مختلفی رو توش گذروندم و محیط های مختلفی رو تجربه کردم.کم کم پای دنیای مجازی به گوشی های موبایلمون هم باز شد و اونجا هم که شبکه های اجتماعی بی داد می کنند.

LINE ، BeeTalk ، Viber ، WhatsApp ، Telegram و Instagram رو توی گوشیم دارم و عضو هستم ولی فعالیتم در این شبکه ها بسیار محدود هست. راحت تر بگم علاقه ای ندارم به هیچکدومشون.


مدت ها پیش، مهدی حاجی زکی گفت:«واقعا هیچ کجا وبلاگ نمیشه. من خیلی وبلاگم رو دوست دارم».

اون روز به حرفش خندیدم اما الان بهم ثابت شد که درست می گفت!!! با وجود این همه شبکه های مختلف اجتماعی و مجازی ، برای خود من هم هیچ کجا وبلاگ و فیس بوک نمیشه...!!!



همینجوری نوشت: 1- ویرایش قالب وبلاگ کار خودمه!! بالاخره بعداز حدود 2 سال تلاش تونستم پیشرفت خوبی کنم در امر ویرایش قالب!!!امیدوارم پسند کنید!

2- از این به بعد رویکرد نگارش در خوسارِ مُن تغییر خواهد کرد. در پست های بعدی توضیح خواهم داد!!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۳۵
عباس جنابی

«تابستان سال 89 بود ک به دعوت استاد بزرگوارم خسروخان دهاقین، به همراه جمعی از وبلاگنویسان جلسه ای با شورای شهر و شهردار وقت خوانسار داشتیم.افراد حاضر در جلسه خوب در خاطرم هستند و تصاویری هم از این جلسه دارم. تا به اون روز صحبت با شهردار و شورای شهر در قالب یک جلسه رسمی رو تجربه نکرده بودم و برام فوق العاده جالب بود.


توی اون سال ها و سال های پیشش فکر می کردم شهردار و اعضای شورای شهر توی اتاق هاشون میشینند و با جلسه ای تصمیمی برای شهر اتخاذ می کنند و به حرف مردم هم اهمیت نمیدند. اما شورای سابق این طرز فکر رو کاملا در من تغییر داد. جلساتی که بعداز اون جلسه برگزار شد هم به مرور بهتر و بهتر شد. برای من جالب بود که فردی به نام مهندس کاویانی در کنار فرد دیگری به اسم آقای هوشنگ صانعی بشینند، صحبت بشنوند و صحبت بکنند در محیطی دوستانه... انتقاد بشنوند و کمک بخواهند. خصوصا شورای شهر. حضور شهردار و اکثریت اعضای شورای شهر در جلسات، نشون دهنده احترامی بود که به ما وبلاگنویسان گذاشته می شد.آقای کاویانی، آقای صانعی، آقای دهاقین، آقای میرشفیعی، خانم میراحسنی و آقای خامه ای در بیشتر جلسات حضور داشتند و هیچوقت کوچترین بی احترامی در گفتارشون نبود و هیچگاه جامعه وبلاگنویسان رو تحقیر نکردند.(فراموش نشه که احترام و تحقیر با انتقاد تفاوت داره). خود این موضوع برای من یک ارزش بود که باعث میشد برای احترام متقابل هم که شده در جلسات حضور پیدا کنم.


توی همین دوران بود که انتقادات بسیار زیادی از طریق همین وبلاگ به شهرداری و شورای شهر می کردم و تمام انتقاداتم در جلسات حضوری پاسخ داده میشد. برای نمونه، یک بار اینجا مطلبی نوشتم در مورد لزوم احداث سرعتگیر در میدان سپاه.بعداز چند ماه در کمال تعجب و ناباوری یک سرعتگیر در محل مورد نظر نصب شد!!و یا این مطلب در مورد سطل زباله ها که چند ماه بعد اجرایی شد.


وجود شخص خسروخان دهاقین در شورای شهر، باعث ایجاد کانالی ارتباطی بین وبلاگنویسان و شورای شهر شده بود. بارها پیش اومده بود که خسروخان انتقادات من رو میخوندند و از راه های مختلف (تلفن همراه و وبلاگ و ...) با هم گفتمان هایی می کردیم.حضور در جلسات شهرداری و ارتباط بسیار خوب تک تک اعضای شورا با ما (حداقل من!!!) باعث شده بود که تا حدودی در جریان زحمات و تلاش های شورایی ها قرار بگیریم و قطعاً مسئله ای که واضح هست اینه که حداقل ارزشمندترین و بهترین فعالیت های فرهنگی و سازندگی و باز شدن پای جوان ها به مسائل شهر در دوران این شورا کلید خورد و حتی اجرایی شد و صد البته قسمت ماندگار در تاریخ شورای سابق، شد انتخاب حاج حسن شفعتی به سمت شهردار.


با تکیه زدن حج حسن بر مسند قدرت در شهرداری، شکل و فرم جلسات به طور کلی عوض شد!! افراد جدیدتر اومدند، اتاق جلسه عوض شد، پذیرایی از چای و بستنی ارتقا پیدا کرد به شام!!! گفتمان ها خودمونی تر و راحت تر شد و توجیه کردن ها بهتر!!!!!اما چه حیف که خیلی زود شورای شهر تغییر کرد و شهردار محبوب هم پرررررررررررررررررررررررر!!!»


اینها، گزارشی مختصر و مفید بود از سال های 89 تا 92!! در تابستان سال 92 و با تغییر شورای شهر، جلسه ای در شهرداری برگزار شد با حضور اعضای سابق و جدید شورای شهر و شهردار، به منظور معرفی وبلاگنویسان به شورای جدید و شورای جدید به وبلاگنویسان که البته از همون روز تا آخر ماجرا رو رفتم!!! در برخورد اول از 20 نمره، با ارفاق فراوان نمره 8 رو به شورای منتخب دادم و گفتم که حداقل باید یکسال زمان داد تا فیدبک مورد نظر حاصل بشه و نمره بهتر بشه!!


الان چیزی حدود دو سال از انتخاب شورای جدید میگذره و من در خیال خود گاهی مقایسه می کنم دو شورا رو. طرز برخوردها و طرز فکرها از زمین تا آسمون تفاوت داره.شورای سابق در دوران دولت اصولگرایانه بسیار اصلاحطلبانه برخورد میکرد و شورای فعلی در دوره دولت تدبیر و امید بسیار افراطی!!! جلسه با وبلاگنویسان و سایر اقشار و احترااااااااااام کنسل ؛ برگزاری جشن ها به مناسبت های مختلف تبدیل شد به درگیری سر کلنگ و تنگولک (بشکن)!!!افتخارات از جذب اعتبار و سرمایه گذار تبدیل شد به ساخت فیلم فوق العاده ضعیف مولانا و مصاحبه با شبکه NBC کره ؛ فعالیت های هنری خلاصه شد در انجمن تعزیه و کانون مداحان!!!!و از شورای شهر تنها ماند نامی در پایین برگه های همدردی متوفیان(که به طور اتوماتیک و ثابت برای همه چاپ میشه!!)!!!


الان بعداز حدود دوسال از دادن اون نمره ی 8 بسیار شرمنده هستم و بهترین نمره برای شورای فعلی رو 0/25 میدونم.وقتی یاد ایام انتخابات شورای شهر و کاندیداهای جوان و با اصالت خوانساری میفتم، به این نتیجه میرسم که خود کرده را تدبیر نیست....


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۴۰
عباس جنابی

در چند سال اخیر شاهد رشد بسیار سریع ابتلا به سرطان در بین همشهریان خوانساری هستیم. اینکه علت یا علل این موضوع چیست بحثی ست تخصصی و خارج از علم و دانش این حقیر. اما شخصاً به موردی که در حوزه تخصص خود من هست، در خوانسار برخورد کردم که بدون شک می تواند یکی از علل بروز مشکلات بسیاری برای سلامت شهروندان خوانساری از جمله سرطان باشد.


مطمئناً تا به حال گذر همه ی شما به آرامستان بهشت فاطمیه خوانسار خورده و حتما دکل ها و کابل های برق فشار قوی رو در اون محل مشاهده کردید که دقیقا از وسط پارکینگ عبور می کنند.


نکته اول اینجاست که شهرداری خوانسار در یک اقدام بی نظیر ، قوانین رو زیر پا گذاشته و بدون توجه به حریم درجه1 و درجه2 دکل های برق فشار قوی، اقدام به ساخت قطعاتی جدید دقیقاً در زیر و کنار این دکل ها کرده است. (قطعه های جدید الاحداث، قطعه هیئت ابالفصل و قطعات در حال ساخت زیر آن)


همونطور که شما دوستان هم اطلاع دارید ،دکل های عبور داده شده از بهشت فاطمیه، شبکه انتقال 400 کیلو ولت هستند که طبق قوانین وزارت نیرو حریم درجه2 این دکل ها 50 متر می باشند که این مسئله در ساخت و ساز در بهشت فاطمیه رعایت نشده است و این یعنی سرپیچی از قانون توسط شهرداری خوانسار.



و اما نکته دوم؛

اگر شما سری به بهشت فاطمیه بزنید و به مدت 15 الی 30 دقیقه زیر یکی از این دکل های فشار قوی بایستید مطمئناً دچار سردرد خواهید شد(تجربه شخصی) که این قضیه کاملاً طبیعی و ناشی از اثرمیدان مغناطیسی و فرکانس انرژی موجود در کابل های انتقال 400 کیلوولت (400هزار ولت ولتاژ الکتریکی) هستند که در بالای سر شما هستند و به شدت بر روی سلامتی شما تأثیر می گذارند.


اثبات خطرناک بودن میدان مغناطیسی دکل های فشار قوی را در اینجا و اینجا می توانید مطالعه کنید.همونطور که در این مقاله ها مشاهده می کنید دکل های 400 کیلوولت تا شعاع 200 متری بر روی سلامت انسان تأثیر میگذارند و حتی باعث بروز سرطان خون می شوند.


حالا مسئله قابل تأمل اینجاست که شهرداری خوانسار با بی توجهی به حریم قانونی دکل های فشار قوی و احداث قطعات جدید و پارکینگ در زیر این دکل ها، موجب می شود تا همشهریان ما که برای زیارت اهل قبور به آرامستان بهشت فاطمیه می روند مدت طولانی در زیر این دکل ها باشند و متأسفانه به بیمارهای های خطرناک و غیرقابل جبران دچار شوند. انشاءا... این مسئله را از طریق سازمان توانیر استان اصفهان و وزارت نیرو به طور جدّ پیگیری خواهم کرد.



پ.ن1: برای مشاهده قوانین حریم دکل های انتقال انرژی الکتریکی اینجا کلیک کنید.

پ.ن2: شنیدن خبر آسمانی شدن شهید اسدا... اورعی بیش از حد ناراحت کننده بود. باورم نمیشه که یکی از اعضای خانواده مجازی خوانساری ها از بینمون رفته...روحشون شاد

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۲۶
عباس جنابی

{ سرخوش از اینکه دارم از اون جهنم راحت میشم و میرم به سمت رشته مورد علاقم، تمام مدارک رو آماده کردم و با پدر عازم هنرستان شدیم. هیچوقت روز ثبت نامم در هنرستان فنی آیت الله طالقانی خوانسار رو یادم نمیره، آقای عبدالرضا دهاقین (عاشقشم) کارهای ثبت نامم رو انجام دادند و لحظه شماری می کردم برای شروع مدرسه ... }


پاییز 87 زیباترین شروع سال تحصیلی در کل طول عمرم برای من بود، هنرجوی کلاس دوم برق هنرستان آیت الله طالقانی شده بودم، هنرستان جوّ بسیار بسیار بهتری نسبت به دبیرستان داشت. معلم ها از سطح علمی بسیار بالایی برخوردار بودند و واقعا مهندس بودند. محیط بسیار بزرگ هنرستان، کارگاه تجهیز و بزرگ برق، کلاس های کارگاهی، لباسهای کارگاهی آبی نفتی مخصوص هنرجویان برق و تخته وایتبردهایی که جای تخته سیاه و گچ رو گرفته بودند، آزادی مطلق در هنرستان!! خبری از زندانی بودن نبود!! صبح ها بسیار شاد و خوشحال راهی هنرستان بودم. صبحانه های مشت و به جای هنرستان همراه با شیر!! دوستی هایی که هرگز مانندش تکرار نشد. شیطنت ها و ...!!!


از زیباترین خاطراتم در دوران هنرستان، خرابی سیستم گرمایشی و تعطیلی یک هفته ای مدرسه بود!!!! واقعا عاشق هنرستان شده بودم.جوّ هنرستان خیلی بزرگتر و گسترده تر از یک مدرسه بود و البته همین مسئله هم باعث انحراف و شیطنت های بیش از حد ما شده بود!! در کنار تمام این شیطنت ها از عمق وجودم عاشق برق بودم و از اینکه در رشته ی مورد علاقم تحصیل می کنم و به طور عملی هم کار می کنم واقعا لذت می بردم.


درسی که در کلاس دوم برق به آن علاقه ی شدیدی داشتم، کارگاه رسم فنی (نقشه کشی تأسیسات الکتریکی) بود که استاد بزرگوارم مهندس هادی زرتابی اون رو تدریس می کردند و واقعا کلاسی بود برا خودش!! البته کلاس زبان خارجه استاد بزرگوارم آقاخسرو دهاقین هم داستان ها داشت!!!!

اما این خوشی ها دوام زیادی نیورد و سال سوم هنرستان شرایط به طور کلی تغییر کرد. تا نصف سال هر روز معلم هامون تغییر می کردند، خودمون هم اندکی از راه به در شده بودیم و خلاصه همه ی عوامل دست به دست هم دادند که شاهد یک افت تحصیلی افتضاح و بی سابقه در طول عمرم باشم!! واقعا شرایط تحصیلیم در سال سوم هنرستان فوق افتضاح بود! و نتیجه این امر 5 فقره تجدیدی در امتحانات نهایی خرداد سال 89 بود!! سال سوم هنرستان رو اصلا دوست نداشتم. در این سال فقط از دو درس کارگاه برق صنعتی و ماشین های الکتریکی DC خوشم میومد و بس، که البته از هردوش هم نمره خوبی نگرفتم! در مجموع سال سوم هنرستان سال بسیار بدی بود!


از شیرین ترین خاطرات این سال هم اردوی مثلا علمی! رفتن با بچه های کلاس از طرف مدرسه به نیروگاه سد زاینده رود بود. با همراهی استاد بزرگوارم جناب مهندس کیان اسدبیکی!! واقعا اردویی بود تکرار نشدنی!!

از خاطرات تلخ اون سال هم فوت یکی از همکلاسی هام بود....


بعداز درگیری های فراوان بین سازمان سنجش و آموزشکده های فنی، کنکور فنی هنرستان با 1 ماه تأخیر در آخرین روزهای شهریور 89 برگزار شد و حوزه امتحانی ما مدرسه ای بود در شهر اصفهان. این کنکور دادن اسباب خوشگذرانی من و دو تن از دوستانم شد و باعث شد شب کنکور را تا صبح در میدان امام اصفهان از شدت سرما زوزه بکشیم!!! و این هم دردی بود از مجموع دردهای آن سال!


بعداز یک ماه نتایج کنکور آمد و در اوج شوت بودن از دنیا فهمیدیم هیچ کجا قبول نشدیم و فرصت رو موکول کردیم به سال بعد!! پاییز همون سال با یکی از دوستانم یک معلم خصوصی گرفتیم و مشغول پاس کردن درس های مردود شده شدیم و این مهم در خرداد سال 90 محقق شد و اینجانب به عنوان داوطلب آزاد فنی در خرداد 1390 با معدل 14 از هنرستان فنی طالقانی خوانسار در رشته الکتروتکنیک فارغ التحصیل شدم!!!! (مدیونید اگه بخندید!)


مرداد سال 90 برای بار دوم در کنکور دولتی (و بار چهارم در مجموع کل کنکورها اعم از آزاد و دولتی) شرکت کردم. این بار کنکور در موسسه آموزش عالی پیام گلپایگان برگزار شد. در روز کنکور، به محض ورودم به این دانشگاه احساس خوبی نسبت به این مکان پیدا کردم. دوستی داشتم که سال قبل در این دانشگاه پذیرفته شده بود و مدام از اینجا تعریف می کرد. روز کنکور، تنها آرزوی من قبول توی این دانشگاه بود. چون می دونستم به اندازه ای درس نخوندم که دانشگاه دولتی قبول شم و اصلا علاقه ای به قبولی توی آموزشکده های فنی پسرانه که دقیقا مثل مدرسه بود نداشتم!! ، پس تمام توانم رو برای جذب این دانشگاه به کار بستم!


اواخر شهریور سال 90 بود. نتایج کنکور دانشگاه آزاد اعلام شده بود، در مقطع کاردانی پیوسته رشته برق صنعتی و در دانشگاه آزاد فریدن با رتبه 4 قبول شده بودم!!!!! اما نتایج کنکور دولتی هنوز اعلام نشده بود و فکر من درگیر دانشگاه غیرانتفاعی پیام گلپایگان بود!! در اوج ناامیدی مدارکم رو حاضر کردم و سوار تاکسی های خطی داران شدم تا برای ثبت نام در دانشگاه آزاد اون شهر اقدام کنم. توی تاکسی نشسته بودم تا ظرفیت تکمیل شه و راه بیفتیم که تلفن همراهم زنگ خورد ....

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۳ ، ۰۰:۳۴
عباس جنابی

کلاس سوم ابتدایی بودم و برادرم تازه به دنیا اومده بود. علاقه ی بسیار زیادی داشتم که اسباب بازی هام رو باز کنم، دل و رودش رو بریزم بیرون و با چراغ ها، آرمیچرها و سایر قسمت هاش چیزهای جدید بسازم!! از بهم وصل کردن چراغ ها و اتصالشون به باتری و روشن شدنشون لذت بیشتری می بردم تا اینکه توی خود اسباب بازی فعالیت مسخره و یکنواخت داشته باشند!!! توی این دوره به لامپ های LED رنگی هم علاقه ی فوق العاده ای داشتم!


وارد دوره ی راهنمایی که شدم چشم امیدم به دایی عزیزم بود که کی از اصفهان میاد تا برای من سوغاتی کیت های الکترونیکی بیاره و من بیفتم به جونش و سه سوته سرهمشون کنم!و البته سه سوته هم داغون!!!


سال اول دوران متوسطه رو بر حسب اشتباه راهی دبیرستان دکتر علی شریعتی شدم (که هنوز هم شدیدا پشیمونم بابت این موضوع)، اصلا جوّ دبیرستان رو دوست نداشتم و احساس می کردم زندانه، یادم میاد زنگ های تفریح دو نفر از مستخدمین مدرسه ،درب حیاط مدرسه رو قفل می کردند و یک نفرشون از داخل حیاط جلوی در می ایستاد و دیگری از داخل کوچه!! یکی از معاونین مدرسه هم به یکی از کلاس های طبقه بالا می رفت و مثل دیدبان از اون بالا تمام بچه ها رو زیر نظر داشت و روی کاغذی که دستش بود چیزایی می نوشت (که هیچوقتم نفهمیدم چی می نوشت). این کار رو توهین به شعور و شخصیت خودم می دیدم و لحظه شماری می کردم که زودتر سال تحصیلی بگذره و برم دنبال رشته ی مورد علاقه م!!! البته بعضی از معلم های دبیرستان رو فوق العاده دوست داشتم، از جمله آقای علیرضا محرابی دبیر زبان خارجه یا آقای امینی دبیر مطالعات اجتماعی! ولی خب باز هم از کلّیت دبیرستان متنفر بودم!


من عاشق برق بودم و از رشته ی مضخرف ریاضی فیزیک متنفر!عاشق کارهای عملی بودم. می دونستم که اگر نمره هام خوب باشه من رو به زور می فرستند رشته ریاضی تا به اصطلاح خودشون از رشته ریاضی برم برق!!! به همین خاطر در خرداد 87 امتحان ریاضی و فیزیکم رو در حد افتضاح دادم و با نمره 10 پاس کردم که اجازه ی انتخاب شاخه ی نظری ریاضی فیزیک رو نداشته باشم!!! اینگونه بود که خانواده و مدرسه رو پیچوندم با کمترین مشکل و بهترین درایت!!!


خرداد 87 بعداز اینکه فرم هدایت تحصیلی رو گرفتم و دیدم شاخه ریاضی رو نیوردم حسابی کیف می کردم!! رفتم توی دفتر و گفتم مدارکمو بدید میخام برم هنرستان!! حدود 1 ماه ما رو به عناوین مختلف می پیچوندند!! بالاخره یه روز کم اوردند و موقع رفتن گفتند بیا بشین با مشاور مدرسه صحبت کن!! نشستم کنار مشاور:

- جنابی میخای بری چه رشته ای؟

- برق آقا

- خب ریاضی رو که نیوردی

- آقا مام نخاستیم ریاضی بریم!

-هنرستان؟

- بله آقا

- خب بیا برو تجربی

- نه آقا دوست نداریم

- تجربی خیلی خوبه ها

- اقا ما دوست نداریم خوشمون نمیاد .برق دوست داریم

- مملکت دکتر میخواد برو تجربی

- آقا ما خون می بینیم حالمون بد میشه

- خب بیا برو انسانی

- آقا ما برق دوست داریم

- ببین درسای برق سنگینه چیزی از ریاضی فیزیک کم نداره تو که ریاضی رو نیوردی بری برق ضرر می کنی، بیا برو همین انسانی

- آقا ما میخایم بریم برق

- پاشو گمشو هر کاری می خوای بکن!!! هی من هرچی میگم حرف خودشو مبزنه، آقای .... پرونده اینو بدید هرجا میخاد بره، لیاقتت همون هنرستانه که بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووق(استغفرالله!)


سرخوش از اینکه دارم از اون زندان راحت میشم و میرم به سمت رشته مورد علاقم، تمام مدارک رو آماده کردم و با پدر عازم هنرستان شدیم. هیچوقت روز ثبت نامم در هنرستان فنی آیت الله طالقانی خوانسار رو یادم نمیره، استاد بزرگوار آقای عبدالرضا دهاقین (عاشقشم) کارهای ثبت نامم رو انجام دادند و لحظه شماری می کردم برای شروع مدرسه ...


ادامه دارد....



پ.ن: از محرم ننوشتم چون هنوز فلسفه عاشورا و قیام آقا امام حسین رو نفهمیدم و درک نکردم. از طرفی دوست ندارم اعتقادات مذهبیم رو به زبون بیارم. از عزاداری در خوانسار هم ننوشتم چون اصلا خوشم نمیاد از این شیوه ی عزاداری. حسین گریه کن نمیخاد، عزادار نمیخاد (که البته همین دو مورد هم یافت نمیشه در عزاداری های ما!!!) حسین کسی رو میخاد که بتونه بشناسدش....هرچند دل همه ی شیعیانش تا قیامت خونه از عزاش ....

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۳ ، ۰۰:۱۷
عباس جنابی

سکانس اول:


ساعت 6:15 صبح، با صدای مادر از خواب بیدار میشم: «وری دیرده گنو». توانایی باز کردن چشم هام رو ندارم، سرما تا مغز استخونم پیش میره،توی دلم میگم«آخ جان دوباره سرما...» چشمهام رو به زور باز می کنم، پرده اطاق کناره، طبق معمول اولین چیزی که می بینم: کوه سیل...



سکانس دوم:


چشمهام می سوزه، خوابم میاد، به ساعتم نگاه می کنم. 14:10. به تخته وایتبرد کلاس نگاه می کنم. از نوشته های روش میفهمم قبل از این کلاس، درس مقاومت مصالح (استاتیک) تدریس شده، همیشه بدم میومد از این درس و با نمره ناپلئونی پاسش کردم! از پشت سرم صدا میاد: «آقا اگر قرار بود استاد بیاد تا حالا اومده بود پاشید بریم»

سر و صدای بچه ها بلند میشه و عده ای بلند میشند تا برند، اما طبق معمول خانم های محترمه ساز مخالف می زنند و اصرار دارند برای نشستن سرکلاس و منتظر استاد موندن. همونطور که دستمو گذاشتم زیر چونم و بسیار ریلکس روی صندلی لم دادم ، به جر و بحث بین دخترا و پسرا گوش می کنم.بعداز 6 ترم عادت کردم به این جر و بحث ها! بالاخره بعداز کش و قوس های فراوان آقایون از کلاس میرند بیرون و خانم ها هم می مونند. من هم به ناچار دنبال حضرات راه میفتم به سمت بیرون کلاس!



سکانس سوم:


بعداز گذشت 3هفته از شروع هفته ی آموزشی دانشگاه، همچنان سر مسئله انتخاب واحد مشکل دارم، با بی میلی به سمت اطاق معاونت آموزشی دانشگاه میرم.

- سلام خانم، استاد هستند؟

- سلام، اگه نمره میخای برو استاد اعصاب نداره

- نه بابا راجع به انتخاب واحدمه

- استاد رفته بالا و بیاد. صبر کن تا بیاد


طبق معمول باید چند دقیقه ای وقت بگذرونم، به سمت راهرو بر می گردم و قدم زنان به تابلوهای عکس نصب شده روی دیوار راهرو نگاه می کنم که ناگهان یکی از تابلوها توجه من رو جلب می کنه...

تصویر بسیار زیبا از قله سیل که توسط مقداری ابر پوشیده شده و زیرش نوشته شده: مناظر طبیعی خوانسار- عکاس: ....



سکانس چهام:


توی تراس طبقه سوم دانشگاه وایسادم و از اون بالا مناظر زیبا و سرسبز روبرو رو نگاه می کنم، بی اختیار به افق خیره میشم تا شاید کوه سیل رو ببینم، اما نهایت جایی که می تونم ببینم کوه های وانشان هست!ناامیدوارانه نگاهم رو به سمت محوطه دانشگاه بر می گردونم...

دسته های چند نفری دانشجوها روی چمنها و صندلی ها نشستند و گپ می زنند و می خندند، یاد سال های اول ورودم به دانشگاه میفتم و دوستان خوبی که الان هرکدومشون یه جایی هستند. من الان تنهام و دلتنگ اون روزها...



سکانس پنجم:


عادت رو با صدای تقریبا بلند گوش می کنم و با کاهش سرعت پیچ وانشان رو رد می کنم، مقداری که بالا میام چشمم به کوه سیل می خوره، یه آرامش خاص بهم دست میده، احساس غربت از بین میره و ناخوداگاه لبخند می زنم، سلام زیبای من ...

از روستای وانشان تا بلوار معلم چشم از سیل بر نمیدارم و عادت هم همچنان روی تکرار هست...


سکانس ششم:


ساعت 23:45 . همه ی کارهام رو کردم و آماده شدم که بخوابم، روی تخت دراز می کشم. ای بابا پرده رو کی باز کرده. از جام بلند میشم ، پرده ی اطاق رو میکشم کنار و برمیگردم روی تخت، پتو رو می کشم روی خودم. به پنجره ی اطاق نگاه می کنم. انگار داری به یه قاب عکس نگاه می کنی، یه نقاشی که نقاشش خدا بوده، توی یه قاب پنجره ای دومتر در دومتر فقط یه چیز می بینم بدون هیچ مزاحم دیگه ای: کوه سیل با یه ماه تقریبا نصفه نیمه که درست بالای قله ش وایساده

دلم نمیخاد چشم هام رو ببندم و دوست دارم تا ابد این صحنه ی زیبا رو ببینم، زیر لب میگم: لاحول ولا قوه الا بالله... شب بخیر زیبای من...



پ.ن: عادت یکی از ترک های آلبوم ستاره های سربی به خوانندگی آقای صدا (ابی) هست. پاییز سال 89 دوست خوبم سیدوحید صادقی چند ترک از شاهکارهای ابی رو بهم داد و ازون به بعد عاشق ابی شدم و هرسال از ابتدا تا انتهای پاییز فول آلبوم ابی رو گوش می کنم.و به جرأت میگم ستاره های سربی شاهکار ابی هست...

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۳ ، ۰۰:۵۳
عباس جنابی

از کودکی علاقه ی بسیار زیادی به آش لعابی داشتم. مادر عصمتم (مادرپدرم) این غذا رو بی نهایت خوشمزه درست می کرد و یاد دارم بیشتر در زمستان و پاییز و در کنار کرسی این غذای معرکه رو می خوردیم.

در ایام کودکی و شیطنت وقتی پدرم کاری بهم می گفت و انجام نمی دادم میگفت: پــَ چونو اندی آش لعابیه؟!

و من هم که علاقه مند به آش لعابی بودم کلی از این حرف پدر ذوق می کردم و فکر می کردم چون آش لعابی چیز خوبیه پس حتما حرف پدر هم خوبه!!


سالها از پس هم گذشت، آش لعابی هایی رو که توسط آشپزهای ماهر دیگری (از جمله مادرخودم!) پخته شده بود رو هم امتحان کردم، اما به جرأت میگم هیچکدوم طعم آش لعابی های مادر عصمت رو نداشت.

از طرفی مادرعصمت هم که نقطه ضعف من رو پیدا کرده بود هر وقت میرفتم بهش سر بکشم میگفت: «مانی بمون تا بخچد آش لعابی راس کران!» اما کار و زندگی فرصت این رو نمیداد که به بهانه ی آش لعابی پیش او بمانم و البته تنهایی هم صفا نداشت.


به هرحال، امروز جای شما خالی در منزل پدربزرگ، پس از مدت ها آش لعابی با دستپخت مادرعصمت و روغن حیوانی اعلاء خوردیم و چقدر هم خوشمزه بود.واقعا روغن حیوانی روی آش لعابی معرکس، این هم عکسش، ما خودشو خوردیم، شما حسرتشو بخورید!!!

برای اینکه بیشتر حسرت بخورید می تونید روی عکس کلیک کنید و تصویر با سایز و کیفیت مناسب رو ببینید!!




پ.ن1: اصلا باورم نمیشه آخرین باری که وبلاگم رو آپ کردم 3 ماه پیش بود، چقدر زود گذشت واقعا!!!از اینکه دیر به دیر آپ می کنم شرمندم، کار و درس و زندگی و ... .کامپیوترمونم خرابه بحران مالی هم اجازه نمیده درستش کنیم هی نمیشه بیایم نت!
پ.ن2: آش لعابی یک غذای معرکه ی محلی خوانسار است.
پ.ن3: نسبت به فرماندار شدن آقای شفعتی خوشحال نیستم که هیچ، ناراحت هم هستم، دوست داشتم آقای شفعتی بتونند رکورد مدت زمان شهردار بودن رو بشکنند و بیشتر از 14 سال شهردار باشند، اما حیف که نشد... به هرحال براشون در سمت فرماندار آرزوی موفقیت دارم
۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۰۶
عباس جنابی

14 ساله بودم که پدربزرگ پدریم رو بر اثر سکته مغزی از دست دادم. توی اون سن و سال با اینکه هنوز توی حال و هوای بچگی بودم و درک درستی از زندگی نداشتم، از دست دادن پدربزرگم برام خیلی سخت بود. بعداز چندسال که از فوت پدربزرگم گذشت و سن و سالم بیشتر شد ،علاقه م به مادربزرگ ها و پدربزرگ مادریم روز به روز بیشتر می شد.


به پدربزرگ مادریم بسیار علاقه مند و وابسته بودم. مدت زمان بیشتری از سنم رو با او گذرونده بودم و بیشتر کودکی من در خانه ی او واقع در محله ی شیرک خوانسار سپری شده بود. رابطه ی من با پدربزرگم در این چندسال اخیر بیشتر دوستانه بود تا رابطه ی نوه و پدربزرگ و به نظر من دلیل این امر نوه ارشد بودن من بود.


پدربزرگم بسیار خوش مسافرت و اهل گردش و تفریح بود. برنامه ی کوهنوردی صبح های جمعه، پیاده روی های تا سد باغکل و بالاده ،من رو که سن و سالی نداشتم خسته می کرد، ولی لذت بودن با پدربزرگ اجازه ی رخ نمایی خستگی رو نمی داد. در بین راه همیشه پدربزرگ بسته ای آدامس به من میداد و من سرخوش از اون بسته ی آدامس، تا بی نهایت حاضر به پیاده روی با او بودم.


برای اینکه در طول مسیر خسته نشم پدربزرگ از گذشته ها تعریف می کرد. از مسافرت هایش، گردش های با دوستانش و از تجربیاتش.

چقدر لذت بخش بود حضورش در خانه، چرت زدن هایش پای تلوزیون، چقدر صفا داشت حضورش در جمع خانواده، در مهمانی ها، گردش ها و مسافرت ها


سخن و خاطره راجع به پدربزرگ زیاد است ولی مجال نگاشتن و خواندن نیست و من از مرده پرستی بیزارم و معتقدم انسان ها تا زنده هستند نیازمند محبت و عشق هستند و بعداز فوت نیازی به تعریف و تمجید و خاطره گویی ندارند و خداروشاکرم که در مدت عمر پدربزرگم هیچوقت کوچکترین بی معرفتی و بی محبتی به ایشان نکردم. پدربزرگ پس از تحمل مدتی بیماری، در روز دوشنبه 12 خرداد ماه، همزمان با سالروز میلاد پیشوای ادب و معرفت حضرت ابالفضل العباس (ع) بدرود حیات گفت...


خداحافظ؛ ولی هرگز نخواهی رفت از یادم...



از همه ی دوستان بزرگوار که از طریق مختلف با اینجانب ابراز همدردی نمودند سپاسگزاری می کنم، امیدوارم در شادی هایتان جبرانگر محبت شما باشم.


۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۱۹
عباس جنابی

به موسیقی خارجی علاقه ای ندارم و اصلاً گوش نمی کنم.

اما یک قطعه بیکلام که فکر می کنم اسمش «تنها تو» هست رو فوق العاده دوست دارم. نه اسم نوازندگانش رو می دونم و نه اطلاعاتی در موردش دارم. این موسیقی آرامش فوق العاده خاصی بهم میده، آرامشی که تا به این لحظه از عمرم با گوش کردن به هیچ موسیقی تجربه ش نکردم. به نظرم این قطعه از قرص آرامبخش موثرتر هست، حداقل برای منکه اینطوره!


یک موسیقی با ریتم آرام و همنوازی پیانو و ویالون. این موسیقی رو در پاییز سال 91 خیلی زیاد گوش می کردم. شب ها بعداز ساعت 12 تنها با ماشین توی خیابون های خوانسار می چرخیدم و این قطعه رو با صدای ملایم گوش می کردم و لذت می بردم از آرامش بی اندازه ای که سکوت شهر و این موسیقی به من می دادند.


روزها از پس هم گذشت و بحران کمبود بنزین و مشکوک شدن والدین باعث شد که برنامه شبگردی برای همیشه تعطیل شه!!!! این موسیقی هم در هیاهوی ویروسی شدن فلش مموری گم شد!! خیلی دنبالش گشتم اما چون اطلاعاتی راجع بهش نداشتم موفق به پیداکردنش در فضای مجازی نشدم. تا اینکه روز گذشته به طور کاملا اتفاقی توی رایانه م پیداش کردم!!!


راستش رو بگم این موسیقی من رو می بره به روزهای بسیار زیبا و خاطره انگیز پاییز 91 و ترم 3 کاردانی. و راست ترش رو بگم دلم تنگ میشه برای اون روزها!! پس بنا به این دلایل، در حال حاضر خیلی این قطعه رو گوش نمی کنم!!!

هر روز مطمئن تر میشم از اینکه هرچی بیشتر از عمرم میگذره بیشتر حسرت روزهای گذشته رو می خورم!!! یادم میاد زمانی که در هنرستان تحصیل می کردم هی میگفتم کاش زودتر برم دانشگاه، کاردانی که قبول شدم مدام میگفتم یادش بخیر هنرستان کاش زودتر برم کارشناسی!!! و امروز که سنگینی بار کارشناسی روی دوشمه و داره کمرمو خورد میکنه فقط میگم یادش بخیر کاردانی و دیگه بیجا می کنم بگم کاش زودتر برم مرحله بعد!!!!


بگذریم!

برای دانلود این قطعه اینجا کلیک کنید. امیدوارم با دانلود و گوش کردن به این موسیقی به آرامش برسید. هوای دلاتون بهاری


۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۲۸
عباس جنابی

حال و هوای این روزهای خوانسار رو فوق العاده دوست دارم.

اصلا این روزهای آخر سال رو با باران هاش و هوای عالیش میشناسم، با بوی خاص عید، با تلاش و تکاپوی مردم برای استقبال از نوروز

توی این چند سال اخیر اتفاقات قشنگی توی روزهای آخر سال برام افتاده که باعث شده روزهای آخر سال و بوی خوش نوروز توی ذهنم تداعی گر روزها و خاطرات خوب باشه. البته آخر همه ی این خاطرات خوش نبوده، اما خوشی هاش توی روزهای قبل از عید بوده!

و هرچه جلوتر رفتم این خاطرات و روزهای خوش، بیشتر و عاقلانه تر و دائمی تر شد.


سال 92 اصلا سال خوبی نبود. از نخستین روزهای سال روزگار قصد داشت روی ناخوشایندش رو نشون من بده. من هم پا به پاش راه اومدم و ترجیح دادم به جای تسلیم شدن در مقابل روزهایی که باب دلم نبودند، با روزگار مبارزه کنم و حتی در بدترین لحظه ها هم خوش باشم و خوش بگذرونم و امیدم رو از دست ندم و مطمئناً این رو مدیون بعضی انسان های مهربان اطرافم هستم که وجودشون باعث میشد شاد باشم؛ و همین موضوع باعث شد که سال 92 به سرعت برق و باد بگذره! (الحمدلله!)


سال 92 برای من سرشار بود از اتفاقات عجیب و غریب! سال پر تنوع و گوناگونی بود! اتفاقاتش تکراری نمیشد! سعی کردم توی این سال چیزهای زیادی یاد بگیرم، 10 درصش رو داخل دانشگاه یاد گرفتم و 90 درصدش رو در بیرون از دانشگاه. به نظر خودم مهمترین چیزی که یاد گرفتم این بود که بعضی حرف ها باید نگفته بمونه. درسته که ما دارای فرهنگ و تمدن بسیار غنی آریایی-اسلامی هستیم ولی متأسفانه این فرهنگ در طول زمان دچار تغییراتی شده.


و اما مهمترین نکته ای که در دنیای مجازی در سال 92 یادگرفتم این بود که متأسفانه فرهنگ بحث سیاسی در ایران در سطح بسیار پایینی قرار داره. یک نمونه ش مطالعه ی سایت های حامی دولت و کامنت های اونها هست!و نمونه بارزش دو تا پست سیاسی که خود من در وبلاگم گذاشتم ولی متأسفانه اصلا بازخورد خوبی نداشت و باعث تعجب من شد. بگذریم، این آخر سالی راجع به چیزای خوب حرف بزنیم بهتره!!


از بهار و حال و هوای خوش خوانسار پریدیم به بحث سیاسی!! من نه سیاسی هستم و نه مهارت و دانشی در زمینه سیاست دارم که بخوام اظهار نظر کنم، اون دو پست سیاسی هم صرفاً ابراز علاقه من به رئیس جمهور کشورمون بود به دور از هرگونه حس سیاسی و فقط بنابر یک حس دوست داشتن!! و عذرخواهی می کنم از همه خوانندگان محترم وبلاگ اگر من حرف نسنجیده ای زدم.

امیدوارم در این روزهای پایانی سال و همزمان با خانه تکانی منزل هاتون، دل هاتونم خونه تکونی کنید و هر خوبی و بدی از ما دیدید بذارید به پای خام بودنمون. امیدوارم سال جدید براتون سرشار از شادی، خوشبختی، خنده و پول باشه :)
این هم از آخرین پست من در سال 92...


برآمد باد صبح و بوی نوروز / به کام دوستان و بخت پیروز
مبارکت بادت این سال و همه سال / همایون بادت این روز و همه روز




برای دانلود یکی از زیباترین آهنگ های نوروز اینجا کلیک کنید. دانلود کنید و لذت ببرید

۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۲ ، ۰۱:۱۲
عباس جنابی
همونطور که در جریان هستید مدتی پیش جلسه ای دعوت بودیم در شهرداری. قبل از هرچیز تشکر می کنم از شهردار بزرگوار و جناب آقای سجادی و صد البته مسئولین روابط عمومی شهرداری بابت این جلسه.مهمترین علتی که باعث شد به این جلسه برم دعوت «شهرداری» بود، پیش خودم گفتم احترام گذاشتند دعوت کردند و ما هم باید برای احترام متقابل بریم. امیدوارم حرف هایی که زده شد در جلسه به زودی نتیجه بده.

عرض به خدمت شریفتون که جلسه ی خوبی بود! در طول این 3 سالی که بارها جلسه داشتیم به نظرم بهترین جلسه همین بود! البته نمیشه از جلسه 2 شهریور 91 هم گذشت که بردند حسابی گردوندندمون و یه شام هم بهمون دادند!!! یه جور اردوی رایگان بود!! البته اون وقت زمان خسروخان بود ، الان دیگه از این خبرا نیست!!

بی نهایت خوشحال شدم از دیدن تمامی دوستان حاضر در جلسه به خصوص فامیل نه چندان دور محمدآقای جدیدی عزیز که از راه دور اومدند و قسمت سورپرایز برنامه بودند!! و همچنین ایشون که از راه نه چندان دور اومدن و بنده بسیار مشتاق دیدارشون بودم!! و دوست داشتم خیلی از دوستان هم باشند که نبودند، مثل ایشون، ایشون و ایشون . البته جای ـــکمشـــ هم خالی بود ولی توی این چندسال عادت کردیم به نبودش!! مهم اسمشه که توی همه جلسه ها هست!!حالا خودشم نبود مهم نیست!!

بعضیا هم از دیدن تیپ جدید ما و سبیلای خفنمون حسابی تعجب کرده بودند!! مثل ایشون!

خسروخان هم که ما همیشه اونور میز دیده بودیمشون این بار اینور میز و در نقش خبرنگار بودند و از 4 ساعت جلسه دقیقاً وقتی که ما داشتیم یه پیاله چای می خوردیم از ما عکس گرفتند!! ایناهاش



بگذریم

توی همین گیر و دار، متأسفانه باخبر شدیم جناب دکتر ملکی خیّر گرامی شهرمون هم به رحمت خدارفتند. اون هم در میان یک سکوت عجیب! چه در شهرستان و چه در فضای مجازی. البته تک و توک اشاره هایی شد، مثل بنرهای خانه کودکی که خود ایشان ساختند و پیامکی که برامون اومد. ولی به نظرم یک مقدار بی مهری شد که حداقل یک مجلس ختم توی زادگاهش از طرف مسئولین گرفته نشد.

مرحوم ملکی می تونستند مثل خیلی های دیگه پولشون رو در شهر دیگه خرج کنند و یک خانه کودکان بی سرپرست بسازند، اما ایشون توی شهر خودشون این کار رو کردند. البته که اجر و پاداش ایشون محفوظه، اما به نظرم ما یک مقدار بی مهری کردیم...

روحشون شاد، دل شما همشهری های عزیز هم شاد

۲۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۲ ، ۰۲:۰۸
عباس جنابی

همونطور که قبلا گفتم خیلی اهل تماشای تلوزیون و فیلم و سریال و این جور چیزها نیستم! به جاش ترجیح میدم یا مطالعه کنم یا موسیقی گوش کنم. اما اصلا نمی تونم از شبکه آموزش سیما بگذرم!!! به نظرم در وضعیت افتضاح سیمای ایران، شبکه ی آموزش یک شبکه ی فاخر و بسیار عالیست. قبلا درباره ی برنامه «رادیو7» گفتم. اما از دست منصور ضابطیان دلخورم، از وقتی مجری های برنامه رو تغییر داده علاقه م به رادیو 7 کم شده، یه جورایی خو گرفته بودم با اون مجری های قبلی!!


اما، یک برنامه ی فوق العاده فاخر شبکه آموزش سیما(حتی فاخرتر از رادیو7)، برنامه «دستان» به تهیه کنندگی «سیدمحمد مناجاتی» و با اجرای فوق العاده «سیدعباس سجادی» هست که در حد مرگ به این برنامه و مجریش علاقه دارم!! برنامه ای که کلاً درباره ی موسیقی هست، موسیقی سنتی، پاپ ایرانی و بطور کلی موسیقی.


این برنامه رو به صورت ویژه دنبال می کنم و واقعا لذت می برم، یک برنامه ی تلوزیونی به دور از جنجال های سیاسی. هرچی از این برنامه بگم کم گفتم، پیشنهاد می کنم یک بار این برنامه رو ببینید شاید خوشتون بیاد.


«سیدعباس سجادی» رو بسیار دوست دارم. انسان فهمیده ای ست و استاد مجری گری در زمینه موسیقی. هرچند گاهاً ناپرهیزی هایی هم می کند که از تلوزیون ایران بعید است!!! اما به قول دوستان، لایکش می کنم!!


در جایی خوندم، قرار بوده افرادی مثل استاد حسین خواجه امیری و استاد محمدرضا شجریان هم در این برنامه حضور پیدا کنند. حقیقتش اول باور نکردم، اما وقتی علاقه ی «سیدعباس سجادی» به استاد بزرگوار رو دیدم، احتمال حضور استاد در این برنامه رو دادم!!! توی این عکس «سجادی» آنچنان استاد رو با محبت و عشق در آغوش گرفته که هم به استاد، هم به آقای سجادی حسودی می کنم!!!


امیدوارم این برنامه ی ارزشی و فوق العاده فاخر، ادامه داشته باشه. دست بر و بچه های شبکه آموزش درد نکنه، واقعا کارشون درسته!



در پایان، تصنیف فوق العاده زیبای «اشک مهتاب» با صدای استادمحمدرضا شجریان، رو تقدیم می کنم به همه ی دوستداران استاد. امیدوارم لذت ببرید، خودم که عاشق این تصنیف هستم. برای دانلود اینجا کلیک کنید.


به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست

دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست


کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب

چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب


تن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوه ها در خوابه امشب

به هر شاخی دلی سامون گرفته
دل من در تنم بیتابه امشب
۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۲ ، ۲۱:۳۸
عباس جنابی
بخاطر همین کاراشه که دوستش دارم دیگه!
میان مردم بودن دو رئیس جمهور!! تفاوت رو احساس کنید!!!
روحانی در کوهنوردی میان مردم با 3 محافظ، احمدی نژاد در خیابان و داخل ماشین با 8 محافظ!!!!
برای صحبت با روحانی می تونی بری جلو باش حرف بزنی، برای حرف زدن با احمدی نژاد باید از ماشین می رفتی بالا!!!







برای دیدن تصاویر کوهنوردی دکتر روحانی می تونید به اینجا مراجعه کنید.
۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۲ ، ۲۳:۳۸
عباس جنابی

در این 8 سال (از 84تا کنون) نه سن من به سیاسی نوشتن میخورد و نه جرأت سیاسی نوشتن داشتم! هرچند در این 4 سال اخیر گاهاً مجبور به فیلم بازی کردن هایی هم شدیم!! اما احساس درونی خودم رو تا روز پس از اعلام نتایج انتخابات خرداد 92 بروز ندادم! و اگر ازم سئوال شه آگاهانه ترین کار زندگیت چی بود؟ میگم سکوت و فیلم بازی کردن هام در این 4 سال!


از دوران دانشجوئیم در مقطع کاردانی که چیزی نفهمیدم!!فقط فهمیدم باید سکوت کنی و حرف نزنی! فهمیدم دانشگاه محل تحلصیه نه فعالیت سیاسی!! فهمیدم کلاس درس جای یاد گرفتن درسه نه بحث سیاسی!!! و کلا به این نتیجه رسیدم که باید قبل از شروع ترم دو دستی کل شهریه رو پرداخت کنی و از همون اول ترم به فکر شهریه ترم بعدت باشی!!! فهمیدم در زمان دانشجو بودنت علاوه بر رعایت خیلی چیزا، باید هم کار کنی هم درس بخونی طوری که نه به درست برسی نه به کارت!! تا جایی که می دونم اشتغال دانشجو ممنوع هست، و در کشور آمریکا دانشجو حق کار کردن نداره، ولی توی ایران، با این وضعیت اقتصادی، اونم توی زمانی که اوج مشکلات اقتصادی بود، مگه می شد فقط به درس فکر کرد و نگران شهریه و هزینه های دانشگاه نبود؟!!!


اما الان در دوره ی جدید دانشجوییم در مقطع کارشناسی ناپیوسته سر و گوشم می جنبه و زبونم باز شده!!

بگذریم!! تا همینجاشم زیاده روی کردم!! می ترسم در دوران های بعدی این نوشته های مکتوبم بشه مایه ی دردسر!!!

فقط میگم که از ابتدا حس بسیار خوبی نسبت به دکتر روحانی داشتم به دو دلیل، یکی به دلیل صحبت از اعتدال و دیگری بخاطر نشاط و امیدی که در چهره و حرفهاش بود و صد البته به دلیل تفکراتش و برنامه هایی که برای مدیریت کشور داشت به دکتر روحانی رأی دادم.

آدمی به امید زنده ست، شخصاً به مدیریت دکتر روحانی امید بسیاری دارم، امیدوارم این 4 سال (که حساسترین سال های زندگی من هست!!) به خوبی و خوشی بگذره!!


با دیدن این عکس یک حس خیلی خوب بهم دست میده:




خداروشکر که توی این یکصد و خورده ای روز کشورم انقدر پیشرفت کرده که حداقل حداقل حداقل می تونم حرف ها و دیدگاه های سیاسیم رو بعداز 5 سال وبلاگ نوشتن، توی وبلاگم منتشر کنم. فقط می تونم بگم: روحانی مچکریم!!! :)))

به امید ایرانی آباد و به امید اومدن روزهای خوب ...


پ.ن: داژنده این دکتر ظریف خوساریو، نزندین مال کدوم محلاو؟مطمئناً محل بالایی خو نی!! چون محل بالاییا اهل سازش مین دعوا ننده!!!

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۲ ، ۰۱:۰۶
عباس جنابی

مراسم عزاداری محرم امسال در خوانسار هم تمام شد.

امسال اصلاً متوجه اومدنش نشدم و در عوض سعی کردم از مراسم عزاداری نهایت استفاده رو ببرم که به نظرم خودم هنوزم نشد کامل استفاده کنم!


طحرونیا و مهمانها امروز ظهر تا شب گازش رو گرفتند و رفتند؛ خوانسارمون دوباره شد خوانسار!!سکوت و آرامش به خوانسار برگشت و از الان به بعد میشه از این یک ماه باقیمانده پاییز لذت برد!!! نمی دونم چرا محرم های خوانسار رو اصلا دوست ندارم. شاید بخاطر شلوغی بی مزه ش هست، یا به خاطر هرکی به هرکی بودنش!! هر دلیلی که داره مربوط به مراسم محرم و اعتقادات و تفکرات انسانهای حاضر در محرم های خوانسار نیست.


مشتاق دیدار بسیاری از دوستانِ مجازیِ دور از وطن بودم ولی ظاهراً سعادت نداشتم!

شکر خدا از شنبه که نه، ولی از یکشنبه زندگی به روال عادی بر می گرده در خوانسار، واقعا این یک هفته ی محرم خیلی اذیت میشم توی خوانسار، احساس می کنم رفتم یه شهر دیگه!!!


به هر حال،محرم امسال هم ثبت شد در دفتر زندگی همه مون.امیدوارم همگی تونسته باشیم اونطور که شایسته هست عزاداری کرده باشیم و عزاداری هامون مورد قبول ایزد دادار و آقا سیدالشهدا (ع) قرار بگیره. امیدوارم همگی سال آینده زنده باشیم و محرم رو ببینیم و عزاداری کنیم...


براتون چندتا عکس گذاشتم از محرم امسال که خودم گرفتم، امیدوارم لذت ببرید.


علم کش های هیئت حسینی خوانسار:










سینه زنان هیئت حسینی خوانسار:




آشپزخانه هیئت حسینی موریزان خوانسار:










خادمین و خدمتگذاران هیئت حسینی موریزان پس از ساعت ها کار خستگی ناپذیر، در حال صرف ناهار:




پیرغلام اباعبدالله، حاج اسماعیل شکر:




اینم یه پارتی بازی و عکاسی از یک عزیز:

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۲ ، ۰۰:۰۳
عباس جنابی

السلام علیک با اباعبدالله الحسین...



۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۲ ، ۰۰:۱۵
عباس جنابی

بله

این هم از ادبیات رئیس اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی خوانسار!!!:


«وی تصریح کرد: جناب آقای دهاقین! تو در این حد نیستی که بگویی فرماندار کیست و یا مسوولی از مسوولی تعریف کرد و به نظر من این کار درست نیست!

 مدیر خوانسارنیوز، با بیان این مطلب که من خبرنگار نباید از شما اجازه بگیرم که چه مطلبی را بر روی سایتم بگذارم تصریح کرد: من بر طبق موازین شرعی، اسلامی و قانونی مطلب می نویسیم و آنقدر از قوانین مطلع هستم که وقتی مطلبی می نویسم بتوانم از آن دفاع کنم.»


من به شخصه برای ایشون با این ادبیات صحبت کردن شغلی بهتر سراغ دارم!! واقعاً تأسف باره که چنین انسان هایی آبرو و حیثیت فرهنگ و ارشاد اسلامی رو می برند.

البته هم حق دارند اینطور حرف بزنند، نگرانند، بالاخره دولت تدبیر و امید اومده و داره با داس همه ی مسئولین افراطی رو درو می کنه!!!

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۲ ، ۱۴:۵۵
عباس جنابی