کلاس سوم ابتدایی بودم و برادرم تازه به دنیا اومده بود. علاقه ی بسیار زیادی داشتم که اسباب بازی هام رو باز کنم، دل و رودش رو بریزم بیرون و با چراغ ها، آرمیچرها و سایر قسمت هاش چیزهای جدید بسازم!! از بهم وصل کردن چراغ ها و اتصالشون به باتری و روشن شدنشون لذت بیشتری می بردم تا اینکه توی خود اسباب بازی فعالیت مسخره و یکنواخت داشته باشند!!! توی این دوره به لامپ های LED رنگی هم علاقه ی فوق العاده ای داشتم!
وارد دوره ی راهنمایی که شدم چشم امیدم به دایی عزیزم بود که کی از اصفهان میاد تا برای من سوغاتی کیت های الکترونیکی بیاره و من بیفتم به جونش و سه سوته سرهمشون کنم!و البته سه سوته هم داغون!!!
سال اول دوران متوسطه رو بر حسب اشتباه راهی دبیرستان دکتر علی شریعتی شدم (که هنوز هم شدیدا پشیمونم بابت این موضوع)، اصلا جوّ دبیرستان رو دوست نداشتم و احساس می کردم زندانه، یادم میاد زنگ های تفریح دو نفر از مستخدمین مدرسه ،درب حیاط مدرسه رو قفل می کردند و یک نفرشون از داخل حیاط جلوی در می ایستاد و دیگری از داخل کوچه!! یکی از معاونین مدرسه هم به یکی از کلاس های طبقه بالا می رفت و مثل دیدبان از اون بالا تمام بچه ها رو زیر نظر داشت و روی کاغذی که دستش بود چیزایی می نوشت (که هیچوقتم نفهمیدم چی می نوشت). این کار رو توهین به شعور و شخصیت خودم می دیدم و لحظه شماری می کردم که زودتر سال تحصیلی بگذره و برم دنبال رشته ی مورد علاقه م!!! البته بعضی از معلم های دبیرستان رو فوق العاده دوست داشتم، از جمله آقای علیرضا محرابی دبیر زبان خارجه یا آقای امینی دبیر مطالعات اجتماعی! ولی خب باز هم از کلّیت دبیرستان متنفر بودم!
من عاشق برق بودم و از رشته ی مضخرف ریاضی فیزیک متنفر!عاشق کارهای عملی بودم. می دونستم که اگر نمره هام خوب باشه من رو به زور می فرستند رشته ریاضی تا به اصطلاح خودشون از رشته ریاضی برم برق!!! به همین خاطر در خرداد 87 امتحان ریاضی و فیزیکم رو در حد افتضاح دادم و با نمره 10 پاس کردم که اجازه ی انتخاب شاخه ی نظری ریاضی فیزیک رو نداشته باشم!!! اینگونه بود که خانواده و مدرسه رو پیچوندم با کمترین مشکل و بهترین درایت!!!
خرداد 87 بعداز اینکه فرم هدایت تحصیلی رو گرفتم و دیدم شاخه ریاضی رو نیوردم حسابی کیف می کردم!! رفتم توی دفتر و گفتم مدارکمو بدید میخام برم هنرستان!! حدود 1 ماه ما رو به عناوین مختلف می پیچوندند!! بالاخره یه روز کم اوردند و موقع رفتن گفتند بیا بشین با مشاور مدرسه صحبت کن!! نشستم کنار مشاور:
- جنابی میخای بری چه رشته ای؟
- برق آقا
- خب ریاضی رو که نیوردی
- آقا مام نخاستیم ریاضی بریم!
-هنرستان؟
- بله آقا
- خب بیا برو تجربی
- نه آقا دوست نداریم
- تجربی خیلی خوبه ها
- اقا ما دوست نداریم خوشمون نمیاد .برق دوست داریم
- مملکت دکتر میخواد برو تجربی
- آقا ما خون می بینیم حالمون بد میشه
- خب بیا برو انسانی
- آقا ما برق دوست داریم
- ببین درسای برق سنگینه چیزی از ریاضی فیزیک کم نداره تو که ریاضی رو نیوردی بری برق ضرر می کنی، بیا برو همین انسانی
- آقا ما میخایم بریم برق
- پاشو گمشو هر کاری می خوای بکن!!! هی من هرچی میگم حرف خودشو مبزنه، آقای .... پرونده اینو بدید هرجا میخاد بره، لیاقتت همون هنرستانه که بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووق(استغفرالله!)
سرخوش از اینکه دارم از اون زندان راحت میشم و میرم به سمت رشته مورد علاقم، تمام مدارک رو آماده کردم و با پدر عازم هنرستان شدیم. هیچوقت روز ثبت نامم در هنرستان فنی آیت الله طالقانی خوانسار رو یادم نمیره، استاد بزرگوار آقای عبدالرضا دهاقین (عاشقشم) کارهای ثبت نامم رو انجام دادند و لحظه شماری می کردم برای شروع مدرسه ...
ادامه دارد....
پ.ن: از محرم ننوشتم چون هنوز فلسفه عاشورا و قیام آقا امام حسین رو نفهمیدم و درک نکردم. از طرفی دوست ندارم اعتقادات مذهبیم رو به زبون بیارم. از عزاداری در خوانسار هم ننوشتم چون اصلا خوشم نمیاد از این شیوه ی عزاداری. حسین گریه کن نمیخاد، عزادار نمیخاد (که البته همین دو مورد هم یافت نمیشه در عزاداری های ما!!!) حسین کسی رو میخاد که بتونه بشناسدش....هرچند دل همه ی شیعیانش تا قیامت خونه از عزاش ....