...مدتی بود که مشکلی برایم پیش آمده بودم و ذهنم درگیر بود. به شدت هم درگیر بود. تقریباً یک بن بست
مادربزرگم می گفت: بعداز نمازهایت هفت مرتبه «نادعلی» بخوان مشکلت حل می شود...
حقیقتش را بگم حوصله ش را نداشتم!! 7 بار؟!!! پشت گوش می انداختم و هربار از خدا میخواستم راه حلی پیش پایم بگذارد.
چند روز بعد، منتظر دوستم داخل ماشینم نشسته بودم. از آن طرف خیابان دختری را دیدم که یک سری برگه در دست دارد و به من نگاه می کند. نگاهش می کردم. از آن طرف خیابان به سمت ماشینم آمد و از پنجره ی ماشین یکی از برگه ها را به دستم داد و گفت: «برادر یه کمک بکن یکی از اینها رو بخر میخوام برای افطار یه چیزی بخرم»
برگه را گرفتم و به خیال اینکه تبلیغات است بدون اینکه نگاهش کنم روی داشبرد انداختم و یک اسکناس تقریباً درشت!! به دستش دادم. دعایم کرد و رفت!
بعداز چند دقیقه بی اختیار برگه را برداشتم، رویش نوشته بود: «ختم نادعلی» ...
جا خوردم. اشک در چشمانم جمع شده بود. در میان این شلوغی، در میان این همه آدمهایی که در خیابان بودند، در میان این همه ماشین های مدل بالا، چرا این دختر باید به سمت من می آمد؟؟؟ و چرا برگه ای که به من داد «ناد علی» بود؟
حالا، ایمانم به مراتب قوی تر شده به این گفته ی پروردگار که : «ادعونی استجب لکم» ...
حتی خودش یه کاری می کنه و همه چیز رو برات هموار میکنه تا تو صداش کنی و اون اجابتت کنه ...