14 ساله بودم که پدربزرگ پدریم رو بر اثر سکته مغزی از دست دادم. توی اون سن و سال با اینکه هنوز توی حال و هوای بچگی بودم و درک درستی از زندگی نداشتم، از دست دادن پدربزرگم برام خیلی سخت بود. بعداز چندسال که از فوت پدربزرگم گذشت و سن و سالم بیشتر شد ،علاقه م به مادربزرگ ها و پدربزرگ مادریم روز به روز بیشتر می شد.
به پدربزرگ مادریم بسیار علاقه مند و وابسته بودم. مدت زمان بیشتری از سنم رو با او گذرونده بودم و بیشتر کودکی من در خانه ی او واقع در محله ی شیرک خوانسار سپری شده بود. رابطه ی من با پدربزرگم در این چندسال اخیر بیشتر دوستانه بود تا رابطه ی نوه و پدربزرگ و به نظر من دلیل این امر نوه ارشد بودن من بود.
پدربزرگم بسیار خوش مسافرت و اهل گردش و تفریح بود. برنامه ی کوهنوردی صبح های جمعه، پیاده روی های تا سد باغکل و بالاده ،من رو که سن و سالی نداشتم خسته می کرد، ولی لذت بودن با پدربزرگ اجازه ی رخ نمایی خستگی رو نمی داد. در بین راه همیشه پدربزرگ بسته ای آدامس به من میداد و من سرخوش از اون بسته ی آدامس، تا بی نهایت حاضر به پیاده روی با او بودم.
برای اینکه در طول مسیر خسته نشم پدربزرگ از گذشته ها تعریف می کرد. از مسافرت هایش، گردش های با دوستانش و از تجربیاتش.
چقدر لذت بخش بود حضورش در خانه، چرت زدن هایش پای تلوزیون، چقدر صفا داشت حضورش در جمع خانواده، در مهمانی ها، گردش ها و مسافرت ها
سخن و خاطره راجع به پدربزرگ زیاد است ولی مجال نگاشتن و خواندن نیست و من از مرده پرستی بیزارم و معتقدم انسان ها تا زنده هستند نیازمند محبت و عشق هستند و بعداز فوت نیازی به تعریف و تمجید و خاطره گویی ندارند و خداروشاکرم که در مدت عمر پدربزرگم هیچوقت کوچکترین بی معرفتی و بی محبتی به ایشان نکردم. پدربزرگ پس از تحمل مدتی بیماری، در روز دوشنبه 12 خرداد ماه، همزمان با سالروز میلاد پیشوای ادب و معرفت حضرت ابالفضل العباس (ع) بدرود حیات گفت...
خداحافظ؛ ولی هرگز نخواهی رفت از یادم...
از همه ی دوستان بزرگوار که از طریق مختلف با اینجانب ابراز همدردی نمودند سپاسگزاری می کنم، امیدوارم در شادی هایتان جبرانگر محبت شما باشم.