از کودکی، برخلاف همسن و سالانم علاقه ای به فصل بهار و تابستان نداشتم!
بهار را به دلیل آلرژی شدید دوست نداشتم. حقیقتش یک نوع حسودی در وجودم بود! از اینکه همه ی اطرافیانم شکوفه ها را بو می کردند و از عطر آن ها لذت می بردند اما من نمی توانستم، حسودیم می شد!!البته کانون حسادتم روی گل یاس بود! به گل یاس و عطرش خیلی علاقه داشتم اما کافی بود از چند متری یک گل یاس رد شوم و ...!!
تابستان را هم دوست نداشتم به خاطر روزهای طولانی ، بیکاری و صدالبته گرمایی بودنم!
روزگار گذشت تا وارد سومین دهه ی زندگی شدم! هنوزهم فصل بهار و تابستان را دوست ندارم!! البته شدت آلرژیم به فصل بهار خیلی کم شده و در تابستان هم دیگر بیکار نیستم!! اما همین روزهای طولانی وگرم آن هم اگر سرکار باشم واقعاً خسته کننده و کلافه کننده است!
در عوض عاشق فصل پاییز و زمستانم. خصوصاً پاییز که اصلاً دنیایی ست برای خودش آن هم در شهر ما!! برخلاف اکثر مردم که در فصل پاییز دچار افسردگی میشوند، من در فصل پاییز نیرو و انرژی مضاعفی میگیرم و خستگی برایم بی معنی می شود! از طلوع آفتاب در ساعت7 و غروب آن در ساعت5 بسیار لذت می برم! همچنین از خیابان ها و کوچه های پراز برگ های رنگارنگ. از سرمای زمستان و خیابان های پرشیب و لغزنده ی خوانسار!
سال 91 بیشتر از هرسال دیگری لذت بردنم از تغییر فصل ها را احساس می کردم! روزهای بهار و تابستان ترجیح میدادم در خانه بمانم در عوض روزهای پاییز همه روزه درحال گشت و گذار در کوچه باغ ها و کوه و کمرهای خوانسار بودم! به محض اتمام کلاس هایم سریع به خوانسار برگشته و به گل و گشت در باغ های محله ی پایتخت می پرداختم! (باغ های پاتخت، به دلیل تراکم درختان)
یکی دیگه از ویژگی های عجیبم (به نظر خودم) عدم علاقه ام به روز هست!! به قول یکی از عزیزانم مثل جغد به شب علاقه دارم!! بیشتر شب های پاییز تا ساعاتی پس از نیمه شب و حتی ساعات اولیه سحر ، در شهر می چرخم و حال می کنم که البته بارها هم باعث دردسر و شک بعضیا (یک-یک-صفر) بهم شده!!! اما در تابستان شب ها هم در خانه هستم و حوصله بیرون رفتن از خانه را ندارم!!
در کل، این همه از خودم تعریف کردم، که بگم: دلم تنگ پاییز شده!!!
در شب های پاییزی این تصنیف را خیلی گوش می کردم: