دوم، سوم ابتدایی بودم. روزای پاییزی و زمستونی که میرفتم مدرسه، حد فاصله بین خونه تا مدرسه رو به قله سیل نگاه می کردم. بعضی وقتا یکمی ابر هم روشو پوشونده بود و بدجوری به دل کوچیک من میشست!سرکلاس درس بیشتر اوقات نگاهم به قله سیل بود و همیشه هم با این جمله ناگهانی مواجه می شدم و قلبم شروع به تپش می کرد: «جنابی بقیه ش رو بخون»!! و من هم که حواسم نبود و ادامه ی ماجرا!!!
روزا که از مدرسه بر می گشتم خونه باز هم همه ش فکر قله سیل بودم! نمی دونم چرا از دیدنش سیر نمی شدم، خصوصاً مدتی که در محله ی چهل دستگاه سکونت داشتیم از هرجایی به کوه سیل نزدیک تر بودم! هیچوقت اون تصویر پر ابهت و عظیم کوه سیل در دوران کودکی در منطقه چهل دستگاه از یادم نمیره. روزها از پنجره ی خونه به سیل نگاه می کردم و پیش خودم فکر می کردم پشت این دیوار بزرگ چی هست؟ شهر؟ روستا؟ جنگل؟ شاید بیابون باشه. شاید یه شیرین عقلی هم مثل من اونطرف این دیوار عظیم نشسته باشه و همین سئوال رو از خودش بکنه! همیشه دوست داشتم یه روز برم اون بالای کوه سیل ببینم چه خبره!! ببینم از اون بالا خوانسار چه شکلیه! پشت کوه سیل چیه؟!!
عمرم به سرعت برق گذشت! تا اومدم بفهمم چی به چیه خودم رو روی نیمکت کلاس اول الف دبیرستان دکتر شریعتی دیدم! کلاس ما رو به کوه سیل بود و نیمکت من هم کنار پنجره. با اینکه دیگه تقریباً می دونستم پشت کوه سیل چی هست اما باز هم خیره به سیل نگاه می کردم و خودم رو در مقابلش خار و کوچیک می دیدم و محو ابهت و زیباییش می شدم. یادمه توی همون سال یکی از معلمای عزیز وقتی دید من حواسم نیست و دارم توی کوه رو نگاه می کنم گفت: «جنابی مگه گلّه توی کوهه؟!!» هرچند خودمم خندم گرفت از حرفش اما باعث شد تا آخر سال دیگه سرکلاسش هیچوقت به بیرون نگاه نکنم!!!
بازهم روزها گذشت تا پا به هنرستان گذاشتیم!هنرستان فنی آیت الله طالقانی! به نظرم بهترین دوران زندگیم تا به الان دوسالی بود که در هنرستان درس خوندم. واقعاً وصف اون روزها برام غیرممکنه و همیشه آرزو دارم کاش می شد فقط یک روز برگردم به اون روزها ...(اونایی که هنرستان درس خوندند می دونند چی میگم!!) وقتی وارد هنرستان شدیم کم کم ساز استقلال از خانواده رو زدیم و هرکاری دلمون خواست کردیم!بیشتر روزهامون خلاصه می شد توی گردش و صفاسیتی با دوستان! یکی از محل های مورد علاقه مون چشمه تک بود! یا پیاده می رفتیم یا با موتور!
لحظه هایی که اون بالا بودم اصلاً انگار توی این دنیا نبودم! به آروزی دیرینه م رسیده بودم! رفتن به بالای کوه سیل! دیدن خوانسار از اون بالا! دیدن پشت کوه سیل! به نظرم چشمه تک قطعه ای از بهشته! وقتی اون بالا میشستم و با تلفن همراهم آهنگ «شام مهتاب» داریوش رو گوش می کردم دیگه کاملاً از خود بیخود می شدم!! راستی یادش بخیر نصف روزای عمرم با داریوش و آهنگاش گذشت!!! هرجا هست سلامت باشه! به دور از جبهه گیری های سی یا 30 ش هنوزم بی نهایت دوستش دارم!!
چندسالی گذشته از اون روزها، دوران ابتدایی و دبیرستان و هنرستان رو پشت سرگذاشتم و وارد دهه دوم زندگیم شدم! توی این گیر و دار و مشغولیات زندگی خیلی خیلی کم وقت می کنم به چشمه تک سری بزنم و تجدید خاطره کنم! اما خوشحالم که خونه مون روبروی کوه سیل هست و هر روز صبح که با صدای مادر از خواب بیدار میشم، وقتی چشمم رو باز می کنم مادرم پرده ی اطاق رو کشیده کنار و من اولین چیزی که بعداز چهره ی مادرم می بینم قله ی سیل هست! هنوز با همون حس و حال کودکی و نوجوانی دوستش دارم. عاشق ابهت و پایداریشم. هنوزم دقایقی رو در طول روز اختصاص میدم به تماشای این قله ی زیبا، این کوه همیشه پابرجای. هنوزم با دیدنش دلم می لرزه و احساس خاری می کنم. روزها که از دانشگاه بر می گردم خونه، خسته و کوفته، پیچ وانشان رو که رد می کنم و چشمم به کوه سیل میفته، انرژی می گیرم و خستگی از تنم بیرون میره ...