خیلی از دوران جنگ تحمیلی چیزی یادم نیست ولی خیلی خوب یادمه که ماهی یکبار اون هم فقط ۳ شب بابام رو می دیدم . پدری که همیشه عاشقش بودم . وقتی از مادرم می پرسیدم بابا برای چی میره جنگ بهم می گفت : اونا بیشتر از ما بهش احتیاج دارند. یاد ندارم یکبار دست خالی اومده باشه خونه . همیشه برای من که پسر بچه ای ۳ - ۴ساله بودم اسباب بازی می خرید. وقتی می خواست بره من رو بغل می کرد و با تمام وجودش من رو فشار می داد و همیشه جای بوسه هاش رو روی لپ هام می موند و مادرم کلی بهش چیز می گفت که بچه گناه داره
همیشه افتخار می کردم که پدرم جنگ بود و به خودم می بالیدم . ولی یک حادثه ای رخ داد که باعث شد من به یک دید دیگه به پدرم نگاه کنم. تا قبل از اینکه دانشگاه برم با خودم می گفتم ای کاش بابای من هم جانباز می شد تا من هم از سهمیه ی دانشگاه و کسر خدمت و اولویت وزارت کار استفاده می کردم ولی هیچوقت این رو به خودش نمی گفتم.
یادمه گاهی اوقات می نشست و آلبوم های عکسش رو می اورد و می گفت اینا کی هستند و اینجا کجاست. از خاطرات و افتخارات می گفت و من همیشه جویای سئوال خود بودم
تا دیشب که بعداز ۲۸ سال دلیل سرفه های مکرر و همیشگی پدرم رو فهمیدم. همیشه وقتی پدرم سرفه می کرد و من ازش می پرسیدم چرا سرفه می کنی می گفت حساسیت دارم ولی آیا حساسیت همیشه بود و به یکباره بالا می گرفت؟
با حرفه خاصی از زیر زبونش کشیدم و بالاخره گفت که در منطقه عملیاتی کردستان شیمیایی شده. دهنم باز مونده بود. یعنی پدر من هم یک جانبازه؟ پس چرا نرفته خودش رو معرفی کنه؟ پس چرا به ما چیزی نگفته بود؟
از حالا اون لحظه به بعد خیلی خیلی بیشتر از قبل به پدرم افتخار می کنم. به خاطر اینکه یه شیمایی و جانباز گمنامه....